مثل امام حسین(ع)باشید...

« با تانک های عراقی درگیر بودیم.یکی از تانک ها آتش گرفت.سرباز عراقی سرآسیمه خودش را از تانک شعله ور بیرون انداخت.
کاملاً گیج بود.ایستاد و قمقمه ی آب را سمت دهانش برد.
یکی از بچه ها او را نشانه رفت.اکبر دست زیر اسلحه اش زدوگفت: مگر نمیبینی آب میخورد؟
اجازه نداد به سویش شلیک کنند.بعد هم سفارش کرد:
مثل امام حسین(ع)باشید؛نه مانند دشمنان او »


نظر همسنگر و نویسنده ی وبلاگ ز تبار غریبان

كربلا سكوت را بشكن!

كربلا سكوت را بشكن و با ما سخن بگو، بگو كه با تو و حسينت چه كردند؟

هويزه تو هم بگو كه صحنه هاي عاشورا دوباره در تو تكرار شد. كربلا اگر آن روز يزيديان بر بدن هاي شهدا اسب نتاخته بودند امروز ديگر صداميان چطور جرأت مي كردند در كربلاي هويزه بر بدن هاي مطهر علم الهدي و ياران با وفايش تانك روانه كنند. هويزه هم حتماً صداي شكستن استخوان ها از شدت بغض و كينه صداميان در زير تانك ها را شنيده است. كربلا تا به كي مهر سكوت بر لب خواهي داشت، سخن بگو. از لحظاتي بگو كه حضرت زينب در گودال قتلگاه به دنبال پيكـر مطهـــر، بي ســر و تكه تكـــه برادرش مي گشت و آنقدر پيكر مطهر آقا زخم خورده بود كه حتي خواهر هم برادر را نمي شناخت و وقتي به مقابل پيكر برادر رسيد فرمود: انت اخي؟ انت حسيني؟

و معراج شهدا هم شاهد بود زماني را كه پيكر بي جان، استخوان هاي شكسته شده و تن بي سر برادرم را ديدم من هم گفتم: آيا تو برادر مني؟ آيا تو برادر مني؟ كربلا؛ بدن برادر من 13 سال در زير آفتاب و باد و باران مانده بود و دور از ذهن نبود كه برادرم را نشناسم، اما كربلا، تو بگو آخر چند ساعت بيشتر از شهادت مولايمان آقا ابا عبدالله نگذشته بود تو بگو مگر با بدن آقايمان چه كرده بودند كه حتي خانم زينب (س) هم برادرشان را نشناختند؟

كربلا اگر تو در شب عاشورا شاهد گريه ها، راز و نيازها و شاهد عشق بازي با محبوب عاشوراييان بودي، دو كوهه هم شهادت مي دهد، بر زمزمه ها و فريادهاي الهي العفو، الهي العفو بچه ها در دل شب و شهادت مي دهد كه عاشوراييان ايران در دل شب ها با دست خود قبر مي كندند و شهادت مي دهد كه از شدت گريه گاهي از هوش مي رفتند.

كربلا باشد تو سكوت كردي و تا آخر هم سكوت خواهي كرد. كربلا، شلمچه، دوكوهه، فكه، طلاييه و ... همه تان سكوت كنيد اما ... من سكوت نخواهم كرد به همه خواهم گفت: شهدا چگونه بودند و چگونه رفتند.

به همه خواهم گفت: ما مسئوليتي بس سنگين داريم، اگر شهداي كربلا نداي هل من ناصر حسين و شهداي ايران نداي هل من ناصرخميني را لبيك گفتند، ما هم بايد به نداي هل من ناصر سيد علي خامنه اي لبيك بگوييم.

به همه خواهم گفت: اسلام با خون حسين زنده شد و با پيام آوري و صبر خانم زينب (س) تا حال زنده مانده است.

مواظب باشيم آبروي شهيدان را حفظ كنيم. مواظب باشيم شرمندشان نشويم...

بدون شــــــــــرح

خاطره نخستین اعزام رهبر انقلاب به جبهه

«به امام گفتم، خواهش می‌کنم اجازه بدهید به اهواز یا دزفول بروم؛ شاید کاری بتوانم بکنم. بلافاصله گفتند شما بروید. من به قدری خوشحال شدم که گویی بال درآوردم.

با شروع جنگ تحمیلی از سوی رژیم بعث عراق که با تشویق و ترغیب استکبار جهانی و حمایت همه‌ جانبه آنان در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ صورت گرفت، فرصت مناسبی برای بارور شدن استعدادهای جوانان و رشد معنویت و ایمان و باورهای عمیق دینی در آنان فراهم آمد. جبهه‌های جنگ، دانشگاه عظیم پرورش انسان‌های مخلص و با تقوا و شجاع و حسینی شد؛ جنگ برای روحانیت نیز فرصت مساعدی را فراهم آورد تا هم خود از قبل آن بهره‌های معنوی برگیرند و هم انقلاب را ریشه‌دار کرده به جوانان و جهانیان معرفی کنند.»

آیت‌الله خامنه‌ای در سمت نماینده امام در شورای عالی دفاع از این فرصت بسیار بهره گرفتند. معظم‌له خوشحالی خود را از پوشیدن لباس رزم و حضور در میدان‌های جهاد و دفاع در میان رزمندگان اسلام این گونه بیان می‌فرمایند:

«اول جنگ، وقتی که هفت، هشت، ده روزی گذشت، دیدم که هر چه خبر می‌آید، یأس‌آور است؛ البته، من نماینده امام در شورای عالی دفاع و سخنگوی آن شورا بودم؛ دیدم که از من کاری برنمی‌آید، دلم هم می‌جوشد و اصلاً نمی‌توانم صبر کنم. با دغدغه کامل، خدمت امام رفتم. همیشه امام به ما می‌گفتند که خودتان را حفظ کنید و از خودتان مراقبت نمایید. من به امام گفتم، خواهش می‌کنم اجازه بدهید، من به اهواز و یا دزفول بروم، شاید کاری بتوانم بکنم. بلافاصله گفتند که شما بروید. من به قدری خوشحال شدم، که گویی بال درآوردم. مرحوم چمران هم در آنجا نشسته بود، گفت: پس به من هم اجازه بدهید، تا به جبهه بروم. ایشان گفتند، شما هم بروید…

یک روز عصر، با مرحوم چمران راه افتادیم. اوایل شب به اهواز رسیدیم. همان شب اول که رفتیم، گروه کوچکی درست شد. قرار شد که اینها بروند، آرپی‌جی و تفنگ بردارند و به داخل صفوف دشمن، شبیخون بزنند… ما هر شب، همین عملیات را می‌رفتیم».

منبع: زندگینامه مقام معظم رهبری

آخرین نماز

در عملیات کربلای دو، محمود کاوه، فرمانده لشکر پنجاه و پنج ویژه شهدا، کار عجیبی کرد. نیروهای خط شکن را که جلو فرستاد، آمد و نمازی دو رکعتی را اقامه کرد. بعد از نماز گفت:« این نماز را فقط به دو دلیل خواندم، اول برای پیروزی بچه های خط شکن و بعد ...»

یکی از بچه پرسید: «بعد چه؟»

« دلم می خواهد اگر خدا لایقم بداند، این نماز، آخرین نمازم باشد.»

و خدا لایقش دانست.

محمود کاوه در همان عملیات شهید شد.

مناجات رزمندگان

برگرفته از کتاب پیشانی و خاک| ص 96

نماز در اسارت

عراقی ها با خشونت همه چیز مرا با خود بردند. در راه مدام کتک می خوردم و تهدید می شدم. هنگام ظهر، تصمیم گرفتم نماز بخوانم؛ با این امید که خداوند، نماز همراه با ناله و دردم را بپذیرد. اما وقتی سرباز عراقی متوجه حرکت لبها یم شد، مشت محکمی به پشت سرم کوبید. ناچار شدم بقیه نمازم را در دل بخوانم. پس از آن قضیه تا یک ماه با لباس خونی و آلوده نماز می خواندم، آن هم بدون قطره ای آب و تنها با تیمم.

 مناجات رزمندگان

برگفته از کتاب نماز در اسارت| ص 126

بهترین نماز عمرم

شب عملیات بدر سوار قایق شدیم، زدیم به خط. وقت نماز شد. رزمنده ی پیری با ما بود با محاسن سفید و بلند، با آب هور وضو گرفت. توی قایق ایستاد به نماز. وقت کم بود. وضو گرفتیم، ایستادیم به نماز. هوا صاف بود و نسیمی ملایم دلمان را روشن می کرد. جهت قبله را از ستاره ها پرسیدیم. نماز آن شب بهترین نماز بود که تا حالا خوانده ام.

مناجات رزمندگان

برگرفته از کتاب پیشانی و خاک| ص 144

با التماس...!

هم قد گلوله توپ بود

گفتم: چه جوری اومدی اینجا؟

گفت:با التماس!

گفتم:چه جوری گلوله رو بلند می‌کنی میاری؟

گفت:با التماس!

به شوخی گفتم،می‌دونی آدم چه جوری شهید میشه؟

لبخندی زد و گفت:با التماس!

تکه‌های بدنش رو که جمع می‌کردم،فهمیدم چقدر التماس کرده....

ممنون از این نظر ارزشمند از همرزم گرامی مدیر وبلاگ با خدا بودن

 

شهادتت مبارک

روز عید قربان که آقا آمده بودند در مسجد دانشگاه بالای سر پیکر شهیدان حادثه فالکون، سردار سلیمانی از ایشان یک انگشتر گرفت و یک عبای آقا را و به آقا گفت: آن انگشترتان را بدهید که خیلی باهاش نماز خوانده اید. وقتی خواستیم بابا را خاک کنیم، سردار سلیمانی رفت داخل قبر. عبای آقا را پهن کرد. مقداری تربت کربلا آورده بود. آن را روی عبا پخش کرد. بعدش بابا را گذاشتند داخل قبر و آن انگشتر آقا را هم گذاشتند زیر زبان بابا. من و سعید هم بالای سر قبر ایستاده بودیم. آنجا هم  سعید خیلی بی تابی می کرد. رفت پایین توی قبر و به زور از بابا جدایش کردیم. عبا را دور بابا پیچیدند و ... تمام شد!

به ما اجازه ندادند بالا سر قبر بمانیم و ببینیم که دارند خاک می ریزند روی بابا.

از زبان فرزند شهید

کتاب احمد (خاطرات شهید احمد کاظمی) | نویسنده: سید علی بنی لوحی ص 157

زمانه عجیبی است!

زمانه عجیبی است!
برخی مردمان امام گذشته را عاشقند، نه امام حاضر را!
میدانی چرا؟
امام گذشته را هرگونه بخواهند تفسیر میکنند…
امام حاضر را، باید فرمان ببرند…
و کوفیان، عاشورا را اینگونه رقم زدند...

ممنون از نظر باارزش همسنگر عزیزم مدیر وبلاگ روی خط عاشقی